از اتاق عمل که بیرون اومدم مامانی و بابا هادی جون اومدن سمتم وحالمو پرسیدن....منم به خاطر فشارهای شدید روم گریه کردم.....بابایی گفت ...مری گریه نکن چشماش آبی بوداااااااااااا منم کف کردم وکلی تعجب کردم..... منم رفتم توی بخش.....خیلی خونریزی کرده بودم وحالم خراب بود.....تو رو که آوردن پیشم خیلی بهتر شدم... مامانی تربتت رو درآورد و درست کرد....من با اشک اذان واقامه ات رو گفتم ....بعد هم تحنیکت کردم.....آخر هم تفتیه ات کردم.....یعنی فدایی اباعبدالله.....هی کوچولو جوجولو شیر میخوردی..... 1خانم شمالی بود که به مامانی واسه شیر دادن به شما کمک میکرد.... من کلا4تا قسمت 2تا دستمآنژیو شده بود....تمام دستم واسه خونریزی اتاق عملم پر خون بود.... ...