فاطمه خانم مامانیفاطمه خانم مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

تک تک نفسهام...همه ی لحظه هام...دخملم فاطمه

بدون عنوان

دختر عزیزم با دیدن من اینقدر هیجان زده میشه که لپ های خوشمزه اش گل میندازه و تند تند دست و پا میزنه شبیه این قلبه میشه.... ...
12 شهريور 1392

روز زایمااااااااااااااااااااان و اتاق عم-------ل

  از 2 روز قبل همش میرفتم بیمارستان البرز واسه معاینه ....و اونها هم میگفتند برررررررررررو عصری بیا.....برو فردا بیا.... خلاصه جمعه 4 اسفنددوستم رویا که ماما بود گفت الان بیا......ما هم ساک نی نی و لباسهایخودمو برداشتیم و با بابا و مامانی و باباجون رفتیم البرز....... با کلی عشق و امید...... رفتم بلوک زایمان......منو معاینه کردند و گفتند برو کمی قدم بزن برگرد....منم قدم زدم وبرگشتم..... رویا منو برد توی یه اتاق تنها...بهم سرم زد و داخلش آمپول فشار زد.....از رویا خواستم تا کتاب دعامو از مامانم بگیره برام بیاره....خونریزیم شدید شده بود....به حضرت زهرا توسل کردم....زیارت حضرت زهرا رو خوندم....حدیث شریف کسا.....زی...
12 شهريور 1392

اولین افتادنت از روی تخت....قلط های پیاپی

عزیزم جمعه شب بود24 رمضان و11مرداد که شما با کلی اوقات تلخی و ناراحتی بد خواب شده بودی و اینااااااااااا خوابیدی......هی سر وصدا و غر غر کردی توی خواب بابایی خواست بیاد بالا سرت گفتم لطفا دخالت نکن....میری بالا سرش هوشیار میشه....اونم برگشت ....گمی بعد صدای غرغرت اومد....منم اومدم چک کنمت که دیدم کف زمینی......ولی انگار یکی بغلت کرده بود.....پریدم بغلت کردم وحق حق گریه کردم.... هی4قل خوندم وبهت فوتیدم....برای بابا که تعریف کردم گفت دیدی ...!!!!!!!!باید من میرفتم بهش سر میزدم منم ناااااااادم بودم سحر هم تلیدم واسه مامانی و خاله مهدیه جون تعریف کردم...همه ناراحن شدن ...
12 شهريور 1392

تکه کلام های عشقولانه به فاطمه جووووون مااااااااااا

مامانی... 1...اص  دوسش دالم من........... اص عاشقشم من..... اص همه بگن من....من من من 2...جیگل جیگل لاله جیگر....دکون عطاره عسل باباجون.... 1...بابایی سلاااام سلام بابایی...بابایی سلام(با صدای طوطی) بابا..... بابا بابا.....بابا بابا.... شیشیلی شیشیلی...زنجیر بابارو نگیری ....نبری...نفروشی.....(تقلید از مامان) مامان... شیشیلی شیشیلی دخمل منو نگیری نبری نبوسی.....موموشی تولوسی دخمل منو نبوسی....نگیری نلیسی... واسه غذا خوردنشم میگم:مرغه میگه قد قد قداا غذاتو بخور تورو بخدا....خروسه میگه قوقولی قوقول غذاتو بخور دخمل کوتول..... خاله مهدیه ... جیگل خاله عسل خاله....نفس خاله عشق خاله....بیابیابیابغل خاله...بیابیابی...
12 شهريور 1392

بعد از زایمان و تولد فاطمه خانم

از اتاق عمل که بیرون اومدم مامانی و بابا هادی جون اومدن سمتم وحالمو پرسیدن....منم به خاطر فشارهای شدید روم گریه کردم.....بابایی گفت ...مری گریه نکن چشماش آبی بوداااااااااااا منم کف کردم وکلی تعجب کردم..... منم رفتم توی بخش.....خیلی خونریزی کرده بودم وحالم خراب بود.....تو رو که آوردن پیشم خیلی بهتر شدم... مامانی تربتت رو درآورد و درست کرد....من با اشک اذان واقامه ات رو گفتم ....بعد هم تحنیکت کردم.....آخر هم تفتیه ات کردم.....یعنی فدایی اباعبدالله.....هی کوچولو جوجولو شیر میخوردی..... 1خانم شمالی بود که به مامانی واسه شیر دادن به شما کمک میکرد.... من کلا4تا قسمت 2تا دستمآنژیو شده بود....تمام دستم واسه خونریزی اتاق عملم پر خون بود.... ...
12 شهريور 1392

غذای نی نی جووووووووووووووووووونم

برای ماه هفتم فرنی....حریر بادوم.....سوپ گوشت ومرغ ..... وپوره ی هویج سیب زمینی.....ماست ....تمام آبمیوه ها بجز خربزه و کیوی....دوغ....آب .... و شی شیلی که از اول تولدت خولدی...... شکر خدا کن مامان جون واسه تمام نعمت هاش که از این ماه دیگه کم کم طعم بقیه ی اونها رو میچشی مامان همیشه عاشق غذا پختن واسه شماست نفسم ...
11 شهريور 1392

تولد هدیه ی خدای مهربون....

سلاااااااااااااام..... ١روز سرد زمستونی خدا بهترین هدیه ی زندگیمو بهم داد..... آره....٤اسفند١٣٩١ روز جمعه بود....حدود ساعت٨ شب،چشم دخمل نازم به دنیا باز شد.... صدای گریه اش خیلی آروم بود....دوستم رویا فغانی(که الحق دستش درد نکنه)بالای سرم بود...و فاطمه خانم آسمونی منو آورد و لپ نرمشو زد به گونه ی من :) دلم یهو ریخت....ماسک اکسژنمو زد پایین ومن روی ماهتو بوسیدم.....اولین و شیرین ترین بوسه ی عااااااالم.... بعدش زایمان سختی داشتم... سر فرصت تعریف میکنم...... ...
11 شهريور 1392

دندون نفس مامان

آی آبنبات کشی جووون که الهی مامان قربون اون مرواریدهای سفیدت بشه..... توی ماه مبارک رمضان بود....20رمضان 1434هجری قمری....7مرداد1392هجری شمسی....2شنبه بود... من و تو از خونه ی مامانی یعنی پردیسان برگشته بودیم خونه ی خودمون..... شب احیا بود.....من واسه شما کمی سرلاک درست کردم تا بخوری و بعدش بخوابی تا من وبابایی مراسم احیای شب 21 رو از توی خونه انجام بدیم.....بابایی با تلویزیون احیا میگیره و من طبق آداب این شب تنها با خودم وخدای خودم صفا می کنم.... خلاصه توی همون قاشق اول....حس کردم قاشق به 1 چیزی می خوره که جینگ جینگ صدا میده..... خدای بزرگ چی میتونه باشه بجز مروااااااااااااااااااااااااااریدهای دخمل من؟؟؟؟؟؟؟ قند تو دلم آب شد...
11 شهريور 1392