فاطمه خانم مامانیفاطمه خانم مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

تک تک نفسهام...همه ی لحظه هام...دخملم فاطمه

هو الحی

وان یکاد الذین کفروالیزلقونک بابصارهم لما سمعوالذکر ویقولون انه لمجنون و ما هو الاذکرللعالمین

سلام....

به وبلاگ من و تک دونه دخترم خوش اومدید... این دخمل ناز حاصل تمام زندگی منه...

امیدوارم اونطور که شایسته است بزرگ بشه و دختر عاقل و فهمیده ای باشه....

من خاطرات و مطالب مفیدی رو که بلدم اینجا برای شما عزیزان و نفس خودم میگذارم...

باشد که مفید واقع شود.....

یا علی مدد

بدون عنوان

سلام عشقم  ۴اسفند تولد ۲سالگیت رو هم من و تو و بابارضا ۳تایی جشن گرفتیم و  آخر هفته هم یه جشن تولد خوب باشرکت مادر جونها و خاله و عمه ها و دنیا جون (که ۵ اسفند یعنی فردای تولد شما با دایی هادی عقد کردن ) و همکارای مامان و چندتا از شاگردای مامان و ۲تا از دوستای مامان زهرا برگزارشد'''''تم جشن تولدت رو از خودت نظر سنجی کردم و تو گفتی باب اسبنجی!!!!        
11 اسفند 1393

بدون عنوان

میخوام برات تولد۲سالگیت رو با تم باب اسفنجی بگیرم!!! همش میگی باد اسبنجی!!! باید از الان خرید و کارا رو شروع کنم!!!! تو هم همکاری کن مامانی !!!
16 دی 1393

بدون عنوان

سلام باورت میشه گلم که رمزمو فراموش کرده بودم???توی این مدت چندین بار خواستم بنویسم!!!اما رمز نداشتم'''' کلی اتفاقای خوب و بد افتاد گلم!!!! خاله مهدیه که تو بهش میگی خاله مه طلا عروووس شد!!! اما یه هفته قبل عروسیش زن عموت فوت کرد۲۹سالش بود !!!نی نی هم نداشت چندماه بعد عروسیش فهمید سرطان داره''''عموت خیلی زحمتشو کشید اما عمرش به دنیا نبود''''ما بامرگش خیلی ناراحت شدیم تا شب عروسی خالت من اونجا بودم ۱بامداد روز ۹ دی که عروسی بود رسیدیم به تالارم دیر رسیدیم''''از عروسی خاله هیچی نفهمیدم''''خیلی واسش آرزوها داشتم که نشد''''انشاالله عمری باشه واسه دایی هادی بترکووونیم بمب آرزوهامونو!!! ...
16 دی 1393

دختر باهوش

نوزادی فاطمه کوچولوی من..... این دختر من خیلی باهوشه.... از اول تولدش معنی اخم وخنده رو میفهمید.... فکر کنم بی ربط با حالت تهوع های من نباشه.... ...
13 آذر 1392

مادربزرگم ازپیش ما رفت....

دختر نازم سلام.... میخوام از روز از دست دادن مادربزرگم (بتول ننه)برات بگم.... 3شنبه بود.30 مهر سال 1392...... از مدرسه ی مهر آوران رفتم کلاس کامپیوتر book vcبعد اومدم خونه.... میدونستم مرخصش کردند  و مامان هم گفته بود بیاریدش خونه ی ما... کلی تو راه پله کفش دیدم.... عمه جونم با زن عموبزرگم به همراه 3تا دختراش بجز نرگس جون و سحر جونخونه مامانی بودن.... تو هم شاد و خوشحال لا به لای شلوغی لذت میبردی.... اونها رفتند...دیدم رنگ به رخسار نداره ....نشستم بالا سرش... بغضم ترکید بسکه مظلوم بود و این 2سال آخر کلی آزار و اذیت کشیده بود....خاله مهدیه دعوام کرد...که خوب میشه گریه نکن....بعد لبهای خشک پر از ترک ترکش رو با دستمال تر کر...
13 آذر 1392

دختر حسینی مامان.......فاطمه ی گلم

سلام مامانی.....ببخش...خیلی وقته نتونستم بیام...توی این مدت خیلی اتفاقهای شاد و غمگین افتاد... ١بار سر فرصت برات میگم.... الان محرمه....امروز٦آذر ماهه و٢٣محرم الحرامه... توی محرم امسال من برای اولین بار لباس حضرت علی اصغر تنت کردم....تو بیمه شده ی آقایی... یادت باشه هر وقت خواستی گناه کنی به یاد این بیفت که شیر خوار حسینی شدی.... یادت باشه مامان لباس مقدسی تن شما کرده....پس راهت رو گم نکن....                 زیر سایه ی آقا باب الحوائج علی اصغر (ع) سالم و سلامت باشی....انشاالله... ...
6 آذر 1392