فاطمه خانم مامانیفاطمه خانم مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

تک تک نفسهام...همه ی لحظه هام...دخملم فاطمه

مادربزرگم ازپیش ما رفت....

1392/9/13 18:30
نویسنده : مامان فاطمه
123 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازم سلام....

میخوام از روز از دست دادن مادربزرگم (بتول ننه)برات بگم....

3شنبه بود.30 مهر سال 1392......

از مدرسه ی مهر آوران رفتم کلاس کامپیوتر book vcبعد اومدم خونه....

میدونستم مرخصش کردند  و مامان هم گفته بود بیاریدش خونه ی ما...

کلی تو راه پله کفش دیدم....

عمه جونم با زن عموبزرگم به همراه 3تا دختراش بجز نرگس جون و سحر جونخونه مامانی بودن....

تو هم شاد و خوشحال لا به لای شلوغی لذت میبردی....

اونها رفتند...دیدم رنگ به رخسار نداره ....نشستم بالا سرش... بغضم ترکید بسکه مظلوم بود و این 2سال آخر کلی آزار و اذیت کشیده بود....خاله مهدیه دعوام کرد...که خوب میشه گریه نکن....بعد لبهای خشک پر از ترک ترکش رو با دستمال تر کرد

سحربا شوهرشو مادر شوشو و جاریش اومدن....رفتن

به بابا هادی تلیدم بیاد....دلم شور میزد....بابات رسید....عمه گفت سرده تنش....

رو به قبله اش کردن و مامان بالا سرش قرآن و من حدیث شریف کسا و زیارت حضرت زهرا خوندم و زیارت عاشورا.....همه اومدن خونه ی ما..... وما مادر بزرگ مهربونمون رو از دست دادیم....

1ماه قبل از مرگش با تو عکس انداخت....

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان بهنود و بهناز
17 اسفند 92 12:13
تسلیت میگم واقعا درکت میکنم منم همچین شرایطی رو داشتم تو وبلاگم هم نوشتم خدا صبرتون بده